امر به معروف
سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۲، ۰۵:۰۲ ب.ظ
امر به معروف اتوبوسی 1!
بازنشر کنید تا دیگران هم بخوانند خاطره ای از برادر عزیز و روحانی با صفا به نام آقا مصطفی
بنا به دلایل و شرایطی، دیشب با اتوبوس مسافر تهران بودم تا باز هم صبح جمعه را گوشهای از تهران، غریبانه ندبهخوانش باشم.
طبق معمول پیشبینی رویارویی با پخش صداهای ناهنجار از گوشی موبایل یا دستگاه پخش اتوبوس را میکردم و البته مثل همیشه، آماده صحبت و امر به معروف اتوبوسی بودم. دقیقا همان چیزی که از دغدغههای قشر مذهبی برای مسافرت با وسایل نقلیه عمومی است. هم رویارویی اجباری با این مسئله هم نحوه تذکر و... .
وارد اتوبوس که شدم کمتر از پنج شش نفر سوار شده بودند و گویا بیش از این هم بلیط نفروخته بودند.
صندلی 15 بودم. ردیف پشتی یک جوان نشسته بود و تا دو سه ردیف آخر اتوبوس کسی ننشسته بود.
همین که نشستم دیدم نفر پشتی با تبلتش صدای "پیرزنی" انگلیسی زبان را بلند کرده و به اصطلاح دارد گوش میکند. به اصطلاح دیگر، چه میفهمید از خواندن آن پیرزن! حالا اصلا میفهمید، که چه! یک پیرزن همه کارهی آن ور آبی در گوش آدم وز وز کند؟
پنج دقیقهای صبر کردم تا شاید خودش کوتاه بیاید. بعد از پنج شش دقیقه برگشتم و برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی مستقیم چشم در چشم نگاهش کردم و برگشتم.
فایدهای نداشت! باز بعد از یکی دو دقیقه یک بار دیگر... نگاه مستقیم و برگشتم. اما باز هم فایدهای نداشت.
برای مرتبه سوم که برگشتم، گفتم سلام داداشم. جواب سلام را داد امام همچنان صدا بلند بود.
شروع کردم به خوش و بش و حتی اینکه کجا درس میخواند و... . با اکراه جواب میداد، اما جواب میداد.
گفتم: یک سئوال بپرسم؟
گفت: بفرمایید. (همچنان صدا پخش میشد...)
گفتم: فرض کن الان روی هر چهل صندلی این اتوبوس همه طلبه نشسته بودند و هر کدام با گوشی با تبلت صدای دلخواه خودشان حالا قرآن، سخنرانی، مداحی یا موسیقی پخش میکردند. به نظرت این کار منطقی و منصفانهس؟
و تاکید کردم همه طلبهها و همه هم قرآن و مداحی پخش میکردند!
با مکث و نگاهی سنگین گفت: نه!
با لخند معناداری به تبلتش، گفتم: خب؟
حالا او نگاه مستقیمش را به من دوخته بود و همزمان صدای تبلتش را کم کرد.
گفتم: ممنونم که اینقدر منطقی و معقول برخورد کردید.
چیزی نگفت.
گفتم حالا یک سئوال دیگر بپرسم؟
گفت: بپرسید.
گفتم: حالا فرض کنیم همه کسانی که در این اتوبوس نشستهاند یک سری غریبهاند. اصلا از اروپا آمدهاند ولی شما میدانید از بوی ادکلنی که در کیف دارید متنفرند. در کیفتان را باز میکنید و از آن ادکلن مصرف میکنید؟ یا به احترام اینها بیخیال ادکلن زدن میشوید؟ انسانند دیگر!
گفت: چی بگم؟!
گفتم: دوست دارم جوابتان را بشنوم.
صدای آن پیرزن را قطع کرد و با نگاه معناداری گفت: میخواهید بگویید از صدای این موسیقی متنفرید و من باید به شما احترام بگذارم؟ بفرمایید... .
لبخند زدم و گفتم: آره داداشم. جدای از اینکه معتقدم حرام است. اصلا میانهای هم با این سبک موسیقی آن هم صدای زن ندارم.
لبخند عمیقتری زدم و گفتم: باز هم ممنونم که هم معقولانه و منطقی برخورد کردید هم هوشمندانه!
حالا او هم لبخند میزد.
دست دوستی دراز کردم، دست دادم و گفتم ببخش مزاحم شدم و برگشتم.
هنوز چند لحظهای بر نگشته بودم که گفت: اجازه میدهید چند لحظه کنار شما بنشینم؟ سوال دارم.
گفتم: بفرما و این بفرما آغاز یک دوستی جدید بود... . تا عوارضی تهران یک نفس با هم صحبت کردیم و از هم پذیرایی کردیم. چهار پنج ساعت!
وقت اذان صبح ترمینال جنوب بودیم. با دیدهبوسی گرم و صمیمانه و تبادل شماره همراه از هم جدا شدیم... .
عصر پیامک داد... .
به لطف خدا در طول سالهای طلبگیام، خیلی از کسانی که در کوچه و خیابان حتی تهران و... با چنین برخوردهایی روبرو شدهاند، حالا از رفقای چند سالهام هستند.
امر به معروف اتوبوسی دو هم همین چند وقت پیش بین من و یک راننده اتوبوس اتفاق افتاد. باشد طلبتان :)
بازنشر کنید تا دیگران هم بخوانند خاطره ای از برادر عزیز و روحانی با صفا به نام آقا مصطفی
بنا به دلایل و شرایطی، دیشب با اتوبوس مسافر تهران بودم تا باز هم صبح جمعه را گوشهای از تهران، غریبانه ندبهخوانش باشم.
طبق معمول پیشبینی رویارویی با پخش صداهای ناهنجار از گوشی موبایل یا دستگاه پخش اتوبوس را میکردم و البته مثل همیشه، آماده صحبت و امر به معروف اتوبوسی بودم. دقیقا همان چیزی که از دغدغههای قشر مذهبی برای مسافرت با وسایل نقلیه عمومی است. هم رویارویی اجباری با این مسئله هم نحوه تذکر و... .
وارد اتوبوس که شدم کمتر از پنج شش نفر سوار شده بودند و گویا بیش از این هم بلیط نفروخته بودند.
صندلی 15 بودم. ردیف پشتی یک جوان نشسته بود و تا دو سه ردیف آخر اتوبوس کسی ننشسته بود.
همین که نشستم دیدم نفر پشتی با تبلتش صدای "پیرزنی" انگلیسی زبان را بلند کرده و به اصطلاح دارد گوش میکند. به اصطلاح دیگر، چه میفهمید از خواندن آن پیرزن! حالا اصلا میفهمید، که چه! یک پیرزن همه کارهی آن ور آبی در گوش آدم وز وز کند؟
پنج دقیقهای صبر کردم تا شاید خودش کوتاه بیاید. بعد از پنج شش دقیقه برگشتم و برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی مستقیم چشم در چشم نگاهش کردم و برگشتم.
فایدهای نداشت! باز بعد از یکی دو دقیقه یک بار دیگر... نگاه مستقیم و برگشتم. اما باز هم فایدهای نداشت.
برای مرتبه سوم که برگشتم، گفتم سلام داداشم. جواب سلام را داد امام همچنان صدا بلند بود.
شروع کردم به خوش و بش و حتی اینکه کجا درس میخواند و... . با اکراه جواب میداد، اما جواب میداد.
گفتم: یک سئوال بپرسم؟
گفت: بفرمایید. (همچنان صدا پخش میشد...)
گفتم: فرض کن الان روی هر چهل صندلی این اتوبوس همه طلبه نشسته بودند و هر کدام با گوشی با تبلت صدای دلخواه خودشان حالا قرآن، سخنرانی، مداحی یا موسیقی پخش میکردند. به نظرت این کار منطقی و منصفانهس؟
و تاکید کردم همه طلبهها و همه هم قرآن و مداحی پخش میکردند!
با مکث و نگاهی سنگین گفت: نه!
با لخند معناداری به تبلتش، گفتم: خب؟
حالا او نگاه مستقیمش را به من دوخته بود و همزمان صدای تبلتش را کم کرد.
گفتم: ممنونم که اینقدر منطقی و معقول برخورد کردید.
چیزی نگفت.
گفتم حالا یک سئوال دیگر بپرسم؟
گفت: بپرسید.
گفتم: حالا فرض کنیم همه کسانی که در این اتوبوس نشستهاند یک سری غریبهاند. اصلا از اروپا آمدهاند ولی شما میدانید از بوی ادکلنی که در کیف دارید متنفرند. در کیفتان را باز میکنید و از آن ادکلن مصرف میکنید؟ یا به احترام اینها بیخیال ادکلن زدن میشوید؟ انسانند دیگر!
گفت: چی بگم؟!
گفتم: دوست دارم جوابتان را بشنوم.
صدای آن پیرزن را قطع کرد و با نگاه معناداری گفت: میخواهید بگویید از صدای این موسیقی متنفرید و من باید به شما احترام بگذارم؟ بفرمایید... .
لبخند زدم و گفتم: آره داداشم. جدای از اینکه معتقدم حرام است. اصلا میانهای هم با این سبک موسیقی آن هم صدای زن ندارم.
لبخند عمیقتری زدم و گفتم: باز هم ممنونم که هم معقولانه و منطقی برخورد کردید هم هوشمندانه!
حالا او هم لبخند میزد.
دست دوستی دراز کردم، دست دادم و گفتم ببخش مزاحم شدم و برگشتم.
هنوز چند لحظهای بر نگشته بودم که گفت: اجازه میدهید چند لحظه کنار شما بنشینم؟ سوال دارم.
گفتم: بفرما و این بفرما آغاز یک دوستی جدید بود... . تا عوارضی تهران یک نفس با هم صحبت کردیم و از هم پذیرایی کردیم. چهار پنج ساعت!
وقت اذان صبح ترمینال جنوب بودیم. با دیدهبوسی گرم و صمیمانه و تبادل شماره همراه از هم جدا شدیم... .
عصر پیامک داد... .
به لطف خدا در طول سالهای طلبگیام، خیلی از کسانی که در کوچه و خیابان حتی تهران و... با چنین برخوردهایی روبرو شدهاند، حالا از رفقای چند سالهام هستند.
امر به معروف اتوبوسی دو هم همین چند وقت پیش بین من و یک راننده اتوبوس اتفاق افتاد. باشد طلبتان :)
۹۲/۰۹/۲۶